این روزها بیشتر از همیشه وقت دارم که به گذشتهام و همه اتفاقاتی که مسیر زندگی من رو به اینجا رساند فکر کنم. چند روز پیش خواهرم توییتی رو برایم فرستاد و نوشت که با خواندنش چقدر یاد من افتاده است. نویسنده انگار خود من بود که میگفت: در کودکی بچه رنجوری بودم. یعنی اینطور که بقیه بازی میکردند و من در گوشهای مشغول رنج کشیدن بودم.
اولین تصویر من از کودکیام دختربچه رنجوری بود که گوشهای میایستاد و تماشاچی بازی دیگران بود و خاطرم نیست که آیا رنج هم میکشیدم یا نه. اما به خوبی به یاد دارم که در نوجوانی از اینکه نظارهگر دیگران باشم رنج میبردم. کمی که بزرگتر شدم به صورت پنهانی مطالب مربوط به اعتماد نفس را از گوشه کنار مجلهها و رومهها و کتابها می خواندم. تلاش زیادی برای اجرایی کردن لیست طویل بایدها و نبایدها میکردم. کتابهای ترجمه شده و نمونههای وطنی متفاوت بودند و من سردرگم بیخطرترین نکتهها را یادداشت کرده و مرور میکردم.
بعد از گذشت چندسال وقتی همچنان برای بیان نظرم در کلاس و یا مخالفتم با مساله کوجکی بزرگترین چالش همان روزم بود، عادت پنهانی خواندن کتابها و ستونهای مجلات را کنار گذاشتم. با این حال همیشه یکی از تیترهایی که توجهام رو جلب میکرد همین مساله بود و از اجرا کردن نکتههای کوچکی که به خاطرم میرسید غافل نبودم.
متمم و کارگاه افزایش عزت نفس رسیدم متوجه شدم تلاش برای راه رفتن از وسط پیادهرو حتی با شانههای صاف بدون تغییری در درون از من انسانی با اعتماد به نفس بیشتر نمیسازد. جای احساس خوب من به خودم و تواناییهایم خالی بود.
بعدها که به
مطالعه درسهای دقیق کارگاه عزت نفس مرا از یک سردرگمی چندساله نجات داد. حالا متوجه تفاوت عزت نفس و اعتماد به نفس بودم، ریشههای کمبود عزت نفس را میدانستم، راهکارهایی برای بالا بردن عزت نفس یاد گرفته و خودم را توانمندتر احساس میکردم.
مهمترین سوالی که در این کارگاه با آن مواجه شدم و به نوعی راهنمای مسیر من تا به امروز شده است و تلاشهایم را در جهت جواب دادن به آن تنظیم کردهام این است که آیا به توانمندی زنده ماندن مجهز هستم؟
خودم را گم کرده بودم و حتی یادم نیست چطور این اتفاق افتاد. زمانی به خودم آمدم که دیگه خودی وجود نداشت. غرق در روزمرهگی و بطالت و اضطراب خود گم کردن بودم و همه تلاشهایم برای برگشتن به نظم و برنامههای گذشته به شکست منتهی میشد. هر روز هم بیشتر از دیروز تلاش میکردم و کمتر نتیجه میگرفتم.
تا بلاخره یکی از اون لحظههای اورکا اورکایی اتفاق افتاد و متوجه شدم فاصله گرفتن از متمم اشتباهی بوده که سردرگم و پریشانم کرده است.
علیرغم علاقه خیلی زیادم به نوشتن ظاهرا در این کار استعداد و پشتکار چندانی ندارم و یکی از اولین فعالیت هایی که در شرایط غیرعادی زندگی ترک می کنم همین وبلاگ نویسی است.یک ماه از آخرین مطلبی که نوشته ام می گذرد. فکر می کنم حالت ایده آل من نوشتن یک پست در ماه باشد.
شاید هم چون اخیرا به قدری از دنیا و مردم کناره گرفته و در عین حال از خودم هم دور شده ام که هیچ ایده ای برای فکر کردن و نوشتن ندارم.این روزهایم به ساده ترین شکل ممکن می گذرند و اگر خوش شانس باشم دچار افسردگی نشوم و بتوانم از این گیجی و سردرگمی رها شوم.
پی نوشت: این پست هیچ ارزشی ندارد و صرفا برای بروز کردن وبلاگ نوشته شده است. در کمال شرمندگی.
درباره این سایت